پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته

پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته
طبقه بندی موضوعی

این عجیب ترین اسفند عمرم است. نه دیدن شلوغی خیابونها سر شوقم می‌اورد و نه حوصله دارم چیزی بگم و یا بنویسم. این خموده ترین اسفند عمرم است. شوقی به رفتن مهمانی ندارم و حتی برای قدم زدن یک بار هم به مسیر میدان ولیعصر تا پل کالج نرفته‌ام- بین خودمان باشد اسمش را گذاشته‌ام راه خدا- کتابی که میخواندم نصفه مانده است و فیلمهای ندیده‌ام دارد کم کم به سقف می رسد. شادی‌هایم گذرا شده است و هیچ ماندگار نیست. روزها به امید خواب شبانه و روزها در خستگی بیخوابی شب قبل. ولی امیدم به روزهای پیش روست. شاید وقتی بنفشه‌هایی که در جعبه های کوچک چوبی را دیدم حالم بهتر شود. باید حالم بهتر شود و گرنه برای من هزار سال خواهد گذشت سال نو که عاشق پاییزم نه بهار. دل را به دریا می زنم و به صدای افسانه‌ای فرهاد گوش می‌دهم:

در روزهای آخر اسفند/ در نیم‌روز روشن،

وقتی‌ بنفشه‌ها را / با برگ و ریشه و پیوند و خاک

در جعبه‌های کوچک چوبین جای می‌دهند / جوی هزار زمزمه‌ی درد و انتظار

در سینه می‌خروشد و بر گونه‌ها روان.

ای کاش آدمی / وطن‌اش را هم‌چون بنفشه‌ها

می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست!


  • ابراهیم تبار

از اعماق سیاهی این شب بیمار

      برخیز و مرا به خود بخوان

                    مرا از نو بیاغاز

                دم به دم خسته‌ام بده

                  بگذار دوباره از تو بگویم

                           بگذار آغاز کنم در انتهای این فصل سرد

                                                       سرود شکفتن را

                                     بگذار تا سپیده در این جان خسته‌ام فروغی دگرباره پیدا کند

مرا به خود بخوان

 نامم را بی‌وقفه تکرار کن

               دست‌هایم را در میان دست‌های کوچکت بگیر

                     آئینه‌وار

                    صورت در مقابل دهان من بگیر

                         تا با بخار نقش بسته بر صورتت

                              " با مرگ نحس پنجه در افکنم"

                            و باور کنم که هنوز زنده‌ام

در تکرار پیچ و تاب‌های شبانه‌ام

   در کابوس‌هایم

           تنها پژواک صدای تو می‌تواند مرا رها کند

                                                       ازخلاواره‌ای که از حضور انسان و خدا تهی‌است

آن هنگام

می‌خواهم دوباره ردی از بودنم را

بر گونه‌های اساطیری تو بنشانم

      و انگشت‌هایت را بر صورتم احساس کنم

             - انگشت‌هایی آن قدر زیبا

            که گمانم خدا برای خلقت هر چیز لطیفی که هست

                          سر انگشتان تو را به یاری گرفته است-

                            می‌خواهم دوباره نام تو را تکرار کنم

بیست و نهم بهمن هزار و سیصد و نود


  • ابراهیم تبار

و مرد همچنان ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ / ﻳﻜﻲ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺍﺩ: ﺩﻻﻭﺭ ﺑﺮﺧﻴز/ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ/ ﺩﻭﺗﻦ ﺁﻭﺍﺯ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺩﻻﻭﺭ ﺑﺮﺧﻴﺰ/ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ/ ﺩﻩ ﻫﺎ ﺗﻦ ﻭ ﺻﺪﻫﺎ ﺗﻦ ﺧﺮﻭﺵ/ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﺩﻻﻭﺭ ﺑﺮﺧﻴﺰ/ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ/ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺗﻦ ﺧﺮﻭﺵ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﺩﻻﻭﺭ ﺑﺮﺧﻴز/ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ/ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺁﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻨﻴﺎﻥ ﮔﺮﺩﺁﻣﺪه/ ﺍﺷﻚ ﺭﻳﺰﺍﻥ ﺧﺮﻭﺵ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩند / ﺩﻻﻭﺭ ﺑﺮﺧﻴﺰ/ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ/ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻛﺲ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻱ ﺩﺍد / ﻭ ﮔﺎﻡ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻧﻬﺎﺩ


,
  • ابراهیم تبار


اینجا تهران است. شهر من. دوستش دارم با همه خستگیهایی که برای من به ارمغان می‌اورد. با بوی دودش، با ترافیک و شلوغیش دوستش دارم.

اینجا تهران است. شهرمن که در هر گوشه‌اش خاطره‌ای دارم. خاطره‌هایی تلخ و شیرین. در گوشه کنارش دویده‌ام. زندگی کرده‌ام. کتاب خوانده‌ام و آهنگ گوش داده‌ام و عاشقی کرده‌ام.

اینجا تهران است. شهر من. دوستش دارم حتی اگر حراجش کرده باشند.

پ.ن: عکس را در یک روز مزخرف تابستانی، وسط یک جلسه رسمی در خیابان فاطمی انداخته‌ام.


  • ابراهیم تبار

همه آرزویم اما چه کنم بسته پایم...
من در ابتدای دهه چهارم زندگی‌ام و در عنفوان جوانی‌ام صادقانه اعتراف می‌کنم شکست خورده‌ام. به این زندگی کوفتی باخته‌ام. من یک بازنده‌ام. دلیلش؟ تمام رویاهای که به آن دست نیافته‌ام و دست نیافتنی‌اند. می‌خواستم ناشر کتاب باشم. می‌خواستم نویسنده باشم. دلم می‌خواست در امن ‌و آسایش و راحتی زندگی کنم. می خواستم مومنانه و محترمانه زندگی کنم. می‌خواستم آزاد باشم. اما نیستم. و دردم از این نبودن نیست. مطمئنم که به هیچکدام از این آرزوها نخواهم رسید.....
این روزها بیشتر از هر روزاینآواز استاد شجریان به جانم می‌نشیند:

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد/ بسوختیم در این آرزوی خام ونشد

رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل/ که دید در راه خود پیچ و تاب دام ونشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان/ بشد به رندی و دردی کشیم نام ونشد

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم/ که من به خویش نمودم صد اهتمام ونشد

فغان که در طلب گنج نامهٔ مقصود/ شدم خراب جهانی ز غم تمام ونشد

دریغ و درد که در جستجوی گنج حضور/ بسی شدم به گدایی بر کرام ونشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر/ در آن هوس که شود آن نگار رام ونشد

 


  • ابراهیم تبار

بسیار ناخوشم

    و هیچ چیز نمی‌تواند این حال بد را از من بگیرد

ای آبی آرام!

     ای پاکی ژرف!

      مرا در بر بگیر

      مرا در خود بفشار

                  اما اندوهم را ازمن مگیر

   می‌خواهم که این اندوه

               چونان دانه‌ی انگوری مرا در خود بفشارد

           تا شیره‌ای مطبوع

                                 همچون شرابی خوشرنگ...

آه ای امید پاک!

بگذار تا در تو شراب شوم.

                                                   دی‌ماه هزار و سیصد و نود


  • ابراهیم تبار

کافر شده‌ام

به خدایی که می‌پرستید

که غضب می‌پراکند و عذاب

و دوزخش فراخ است و بهشتش کوچک

دیگر از خدایتان خسته شده‌ام

و بهشتش را نمی‌خواهم

من خدای خود را می‌جویم

خدایی که جهانی خلق کند پر از عطر و نور

سرشار از زنانگی

که در هر گوشه‌اش

نقش انحنای اندام انسانی جاریست

من خدای خود را می‌آفرینم

و به پارچه‌های سپید

و به آب و روشنایی

به بهشت موعود می‌رسم.

پانزده مرداد یکهزار و سیصد و نود


  • ابراهیم تبار

هرجامعه ای که بنایش بر بی صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل می کند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی است، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان، و گروه دیگری را هر قدر اندک و کوچک محروم می کند از غرور و شرفش و حتی حق زندگی اش ، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتا فروپاشی محض می کند.

کتاب مستطاب روح پراگ- نوشته ایوان کلیما- ترجمه عالی خشایاردیهیمی-نشر نی

پ.ن.1: خواندن این کتاب از اوجب واجبات است.

پ.ن.2: شرایط حکومت‌های توتالیتر بسیار به هم شبیه است.وقتی توضیحات نویسنده از وضعیت جامعه در اواخر 1989 که منجر به انقلاب مخملی چکسلواکی و براندازی حکومت کومونیستی شد را میخوانی احساس میکنی از شرایط امروز ایران حرف می‌زند.

پ.ن.3: نتیجه گیری اخلاقی: همه دیکتاتورها مثل همند. چه نایب خود خوانده خدا باشند چه کمونیست و بی اعتقاد به مذهب.

 

  • ابراهیم تبار

ناگهان بی تاب دست‌هایت می‌شوم

بی‌تاب انگشتانت

که گمانم خدا در آفریدن هر چیز خوبی که هست

سرانگشتان تو را وام گرفته است

بی‌تاب شدم

بی‌تاب آن گیسوی رها

دو زلفت که گویی رهایشان کرده‌ای

که طنابی بندازی بر گردنم

و بیاویزی مرا بر آن

بی‌تاب آنم که بادی بوزد در میان شال سفیدت

و عطر موهایت

پرده‌ای بکشد بر فاصله‌ای که میان ماست

"چه بی‌تابانه می‌خواهمت

ای دوریت آزمون سخت تلخ زندهبگوری

چه بی تاب تو را طلب می کنم "*


* بخشی از شعر احمد شاملو

تیر ماه 90


  • ابراهیم تبار

هیچگاه

آن قدر کلمه نداشته‌ام

که قافیه‌ای بر نامت پیدا کنم.

و این شعر را

که به نامت سپید شده است

غزل کنم.

هیچ‌وقت آن قدر زمان نداشته‌ام

که پیش از آن‌که کلمات را بر زبان بیاورم

قصیده‌ای بسرایم از برق چشمانت.

سپیده دمان کلمات راهی می‌جویند

تا از محبس قلب

به گذرگاه دهان بیایند

و در غزل، قصیده و شعر سپید چشمانت

                                      جاودانه شوند...

                                                                             تهران- زمستان 89


  • ابراهیم تبار