از اعماق سیاهی این شب بیمار
برخیز و مرا به خود بخوان
مرا از نو بیاغاز
دم به دم خستهام بده
بگذار دوباره از تو بگویم
بگذار آغاز کنم در انتهای این فصل سرد
سرود شکفتن را
بگذار تا
سپیده در این جان خستهام فروغی دگرباره پیدا کند
مرا به خود بخوان
نامم
را بیوقفه تکرار کن
دستهایم را در میان دستهای کوچکت بگیر
آئینهوار
صورت در مقابل دهان من بگیر
تا با بخار نقش بسته
بر صورتت
" با مرگ
نحس پنجه در افکنم"
و باور کنم که هنوز
زندهام
در تکرار پیچ و تابهای شبانهام
در
کابوسهایم
تنها پژواک صدای تو میتواند مرا رها کند
ازخلاوارهای که از حضور انسان و خدا تهیاست
آن هنگام
میخواهم دوباره ردی از بودنم را
بر گونههای اساطیری تو بنشانم
و
انگشتهایت را بر صورتم احساس کنم
- انگشتهایی آن قدر زیبا
که گمانم خدا برای خلقت هر چیز لطیفی که هست
سر انگشتان تو را به
یاری گرفته است-
میخواهم دوباره نام تو را تکرار کنم
بیست و نهم بهمن هزار و سیصد و نود