همه
آرزویم اما چه کنم بسته پایم...
من در ابتدای دهه چهارم زندگیام و در عنفوان جوانیام
صادقانه اعتراف میکنم شکست خوردهام. به این زندگی کوفتی باختهام. من یک بازندهام.
دلیلش؟ تمام رویاهای که به آن دست نیافتهام و دست نیافتنیاند. میخواستم ناشر
کتاب باشم. میخواستم نویسنده باشم. دلم میخواست در امن و آسایش و راحتی زندگی
کنم. می خواستم مومنانه و محترمانه زندگی کنم. میخواستم آزاد باشم. اما نیستم. و دردم از این نبودن نیست. مطمئنم که به هیچکدام از این
آرزوها نخواهم رسید.....
این روزها بیشتر از هر روزاینآواز استاد شجریان به
جانم مینشیند:
گداخت
جان که شود کار دل تمام و نشد/ بسوختیم در این آرزوی خام ونشد
رواست
در بر اگر میتپد کبوتر دل/ که دید در راه خود پیچ و تاب دام ونشد
پیام
داد که خواهم نشست با رندان/ بشد به رندی و دردی کشیم نام ونشد
به
کوی عشق منه بی دلیل راه قدم/ که من به خویش نمودم صد اهتمام ونشد
فغان
که در طلب گنج نامهٔ مقصود/ شدم خراب جهانی ز غم تمام ونشد
دریغ
و درد که در جستجوی گنج حضور/ بسی شدم به گدایی بر کرام ونشد
هزار
حیله برانگیخت حافظ از سر فکر/ در آن هوس که شود آن نگار رام ونشد