بیشتر از هر روز راه میروم
قدم میزنم و طول سالن را هی اندازه میگیرم
با خودم فکر میکنم
چه بیهوا این روزها
هوای حوصلهام ابری میشود
دلتنگ میشوم
و با شنیدن صدای هر باد و باران
با دیدن هر آتش و دود
اشک است که به گوشهی چشمم میدود
و سخت در تعجبم
که چه کرده است این خرداد با جانم؟
نهم خرداد یکهزار و سیصد و نود و یک
پ.ن.1: توقع زیادی از خودم دارم ولی شما توقع زیادی نداشته باشید. به دل سوخته این روزهایمان رحم کنید و بپذیرید جفنگیاتمان را.
پ.ن.2:آوخ چه کرد با ما این جان روزگار...خرداد!
پ.ن.3: احساس پیری میکنم این روزها. حس میکنم فرتوت شدهام...
باقی بقایتان
- ۰ نظر
- ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۳۰