غربت
گاهی به این فکر میکنم که غربت چه تجربهی غریبی میتواند باشد. تجربهی من از غربت خیلی محدود و آنقدر ناچیز است که شاید اصلاً نتوان اسم غربت برایش گذاشت. بر میگردد به روزهای ابتدایی دانشجویی در شهری دور و آدمهایی ناشناس که در اندک مدتی هم به شهر خو گرفتم و هم به آدمهایش. فکر میکنم مثلاً به کسانی که به هر دلیلی، قید خانه و زندگی و شهر و کشور را میزنند و به جایی دور، خیلی دور، میروند. مواجههی آنها با غربت باید اتفاق عجیبی باشد. به ویژه اگر این مهاجرت به یک باره اتفاق بیفتد. آن وقت این مواجهه حتماً غریبتر هم خواهد شد. به یکباره با هر چه که برخورد میکنی جدید است. آدمهای جدیدی که ریختشان هم برایت ناآشناست. زبانی که لابد سر درآوردن از آن هم چندان آسان نیست. جاهای جدید، بوهای جدید، غذاهای جدید. به این فکر میکنم که این جدید بودنها چقدرش لذتبخش است و رهاننده و چقدرش عذاب آور است. هر چقدر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم. همیشه فکر میکنم اگر کسی صدسال هم در غربت زندگی کند بازهم شنیدن مکالمهی دونفر به زبان آنجا باید شگفتزدهاش کند و برایش غریب باشد. احتمالاً دیدن آن همه آدم که از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف دل و ذهنش متفاوت است؛ عجیب است.
اینها را میگذارم در کنار همهی آن دلتنگیهای مدام. لابد دیدن هر صحنهی آشنا، شنیدن یک بوی آشنا، دیدن دو نفر که به زبان آشنایش حرف میزنند، لابد مدام دلتنگشان میکند.
اینها را تجربه نکردهام و تنها چیزهایی است که فکر میکنم وجود دارد برای کسانی که در غربت هستند. درست و غلطشان را حتماً کسانی میتوانند بگویند که در غربت بودهاند.
اینها را گفتم تا برسم به اینکه آدمهایی هم هستند که در همان خاک خودشان هم دلتنگیشان مدام است. حرف که میزنند انگار از شهری دور، خیلی دور، آمدهاند. نگاهها بر رویششان سنگین است. انگار از رنگ کله تا استایل لباس پوشیدنشان با طرز مألوف و محبوب دل و ذهن بقیه فرق دارد. مدام به دیگران گوش میدهند به امید این که صدایی آشنا، بویی آشنا، یا چهرهای آشنا آنها را از این دلتنگی مدام برهاند. آنقدر دلتنگ که وقتی قاصدک هم به سراغشان میآید، خسته و غمزده، از خودشان میرانندش و میگویند:" دست بردار ازین در وطن خویش غریب"
- ۹۶/۰۹/۲۳