پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته

پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است


گاهی اوقات به طرز نافرمی کلید می‌کنم رو آدمها! یه سری سوال بی‌ربط در مورد اخلاقیات فردی و روابط انسانی و شبه انسانی دیگران. مثل اینکه فلانی چرا لحن نوشته‌اش اینجوریه و انقدر از این شکلک‌ها استفاده می‌که؟ یا اون یکی چرا 5 سال بعد از ازدواجش هنوز خونه‌ی مادرش زندگی می‌کنه؟ این چرا با بچه‌اس اینجوری حرف می‌زنه؟ اینکه این یارو برای پدر هفتاد ساله‌اش جشن تولد می‌گیره با شمع و کیک و عکس‌های لوسشو می‌ذاره تو فیسبوک کار بیخودی نیست؟ (کاش می‌تونستم اسم تک‌تک این آدم‌های واقعی رو بنویسم) و هزار تا سوال بیخودتر از اینایی که نوشتم. سوالایی که بی‌ربط بودنش به من اظهر من‌ الشمسه. اما خب این دلیل نمی‌شه که بهشون فکر نکنم و اون آدم‌ها رو مسخره نکنم.


کار بدیه؟ غیر اخلاقیه؟ غیر انسانیه؟ به جهنم!

پ.ن: برای پی بردن به کُنه مطلب،اینرا گوش کنید.


  • ابراهیم تبار
زن‌ها و مردها وقتی که هم را می‌خواهند و یکدل می‌شوند، شکل کلاسیکش –شاید هم آرمانی‌اش- به هم‌خوابی و عشق‌بازی و بچه می‌انجامد.

آن وقت است که زن می‌شود مادر و مرد می‌شود پدر. تهِ دلشان را هم که خوب نگاه کنی می‌بینی دلشان پسری می‌خواهد مثل پدر و دختری مثل مادر. شاید خیلی هم فرقی نکند برایشان که کدامشان بشود. مرد حتماً دختری می‌خواهد که شمایل محبوبش را ادامه دار ببیند و زن، پسری می‌خواهد که تکرار پناهش باشد.

این که این رویا این روزها بیشتر و بیشتر رنگ باخته است، از زیبایی آن که کم نمی‌کند. دیدن دخترهایی که بعد از گذشتن چند سالی از دخترانگی‌هایشان، می‌شوند هم‌دم و هم‌راز مادر و مدام پچ‌پچ می‌کنند و به قول یکی از رفقا می‌شوند امتداد مادرشان، برای من یکی که لذت‌بخش است. دیدن عشق کردن پدر و دخترها که اصلاً جای خودش دارد. اصلاً یکی از بزرگترین و عجیب‌ترین چیزهای دنیا برای من، همین عشق‌های پدر و دختری است. دیدن پسرهایی که بعد از سبز شدن پشت لبشان و دو رگه شدن صداهایشان و قدکشیدنشان می‌شوند همان همدم و پناه مادر برایم لذت‌بخش است. این‌که مرد و زن هنوز شمایل محبوبشان را در بچه‌هایی ببینند که ادامه‌ی خودشانند برایم عجیب و لذت‌بخش است.

پ.ن.1: هنوز فکر می‌کنم پدر شدن یکی از سخت‌ترین و وحشت برانگیز ترین اتفاقات دنیاست.

پ.ن.2: حالا هی نیاید بگید نه بابا دیگه این خبرها نیست. دخترها 8-9 سالگی رو که رد کردند و رژ لب و ماتیک و خط چشم رو که شناختن، پسرها که کیف‌پول خریدن و زیرپوش رکابی پوشیدن و صورتشونو تراشیدن، دیگه پدر و مادر براشون تبدیل می‌‌شن به دو نفری که درکشون نمی‌کنن و گیر می‌دن مرتب بهشون. کور که نیستم می‌بینم.


  • ابراهیم تبار
چه دوران شگرف و شگفتی را پشت سر گذاشته‌ایم. انگار نه انگار تازه جوانانی هستیم در ابتداو حداکثر میانه‌ی سی سالگی‌مان. از دو خرداد 76 تا دو خرداد 92 راهی است پر فراز و نشیب و یکی داستان پر از آب چشم. هم قهقهه از شادی سر دادیم و هم از درد گریستیم. هم فریاد زدیم و دندان خشم بر هم فشردیم و هم مثل این روزهایمان خسته و افسرده به پیله‌هایمان خزیدیم.از آن روز گرم و شادِ خرداد تا این روز سرد و سترون بازهم خرداد راهی را طی کردیم به درازای هزار سال. این همه برای گذر تنها 16 سال حجم عظیمی از خاطرات را بر سرمان هوار و آوار می‌کند.

از روزی که خود را بر سریر و ابتدای راه تسخیر و تغییر جهان می‌دیدیم تا حالا که خسته‌تر و افسرده‌تر از آنیم که حتی یادآوری روزهای خوشمان سرحال‌مان کند. تو بگو انگار یادمان رفته که روزهای خوشی هم داشته‌ایم. پیر شده‌ایم در ابتدای جوانی.این نسل دیگر مثل سابق نخواهد شد. نسلی که خنده‌های از تهِ دلش را فراموش کردهو نسلی که ویرانی اتمی را پشتِ سر گذاشته و از آن بدتر نسلی که داغ دارد.

گرفتندمان، کشتندمان، بردندمان و حصرمان کردند. همه‌مان را نه فقط آن دو شیرمرد و آن شیرزن را. مهر بر دهانمان زدند که ببندید ما می‌دانیم صلاحتان را. می‌خواهیم به بهشت ببریمتان. سر به دار شده‌ایم و خِرخِر نفس‌هایمان چنگ به سینه‌ی هیچ دیّارالبشری نمی‌کشد. "ما به خرداد پر ازحادثه عادت داریم" مان را به خرداد پر از فاجعه ختم کردند. به خردادی با صدای آخرین نفس‌های ندا و گریه‌ی مادر سهراب و چشم‌های مهربان هاله خانم. پر از تصویر دود و اشک چشم و رنگ خون و ضرب باتوم. پر از با هم بودن تنهایی. "سر اومد زمستون" خواندیم ولی زمستان در دلهایمان خانه کرد و دلهایمان یخ زد. سردمان شد در دل این خرداد.

حالا بعد از آن انفجار و ویرانی ، جزیره‌هایی هستیم سرگردان و تک افتاده. با دست‌های یخ کرده و جدامانده.

خدا به هم بازگرداندمان.

دوم خرداد نود و دو

پ.ن.1: مثل مذهبی‌های قدیمی شده‌ام که ماه محرم و ماه رمضان رو بو می‌کشیدن و اومدنشو می‌فهمیدن. به خرداد اینجور شده‌ام.

پ.ن.2: این یادداشت قرار نبود به اینجا برسد. اما امان از تقویم برگ نخورده‌ی من که در خرداد 88 مانده است.

پ.ن.3: هیچ چیز برای من این روزها مهم‌تر از آن دعای آخر نوشته‌ام نیست. خدا به هم بازگرداندمان.

پ.ن.4: هیچ وقت یادم نمی‌آد به اندازه‌ی این روزها از آینده هراسان بوده باشم.

 

 

 

 


,,,,
  • ابراهیم تبار

همیشه این شوق آدم‌های دور و برم برای رسیدن بهار، برایم حسی آمیخته از ترس و تعجب به همراه داشت. ترس از این‌که این آدمها که به راحتی از 365 روز و 365 خاطره می‌گذرند، چه الزامی دارد که از تو نگذرند. تعجب از اینکه این نو شدن طبیعت، همین شکوفه زدن درخت‌ها و همین سبز شدن همه‌ چیز، همین تمام شدن همه چیز و شروع شدن جدید ترسناک است. خیلی هم ترسناک. چطور آدمها از همه‌ی این گذشتن‌ها نمی‌ترسند. همین عوض شدن تقویم، همین سررسیدهای جدید که جای پارسالی‌ها را می‌گیرند ترسناکند تا شوق انگیز. تحمل این همه هیبت و این همه ترس راحت نیست. لحظه‌ی تحویل سال، شاید محل مناسبی برای قالب تهی کردن باشد. که اگر آن "حوِّل حالنا" ها و "دعا"ها به سرانجام نرسد و حالمان دگرگون نشد و بهتر نشد، چه خاکی باید به سر بگیریم. اگر قرار است گذشتن از این سیصد و شصت و پنج روز– امسال که دیگر بدتر، سیصد و شصت و شش روز است – به حوِّل حالنا الی احسن الحال نرسد، چرا می‌خواهد تمام شود اصلاً.

اینها را گفتم که برسم به اینکه امسال من هم از سیل مشتاقان تمام شدن سالم. نه از این حیث که مشتاق رسیدن بهار باشم که بیشتر تمام شدن امسال را منتظرم. خیلی امیدی هم ندارم که سال پیشِ رو، سال بهتری باشد از امسال. اما دستِ کم این حسن را برای من دارد که این سالِ سخت، این سال بد تمام خواهد شد.

پ.ن.1: ساقیا برخیز و درده جام را/ خاک بر سر کن غم ایام را

پ.ن.2: رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم/ 365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

پ.ن.3:این روزها نمی‌دانم از گذر ایام است، از پیری است، از هواست از چیست که انقدر دل نازک شده‌ام که حتی این آهنگ هم کارم را یکسره می‌کند:

آورده خبر راوی/ کو ساغر و کو ساقی/ دوری به سر اومد / از او خبر اومد... ازاینجاهم می‌تونید دانلودش کنید.


,
  • ابراهیم تبار

"بغض" که در سینه‌ات ماندگار شود وهمراهت شود، مهیب می‌شود. هم  از آن رو که خودِ بغض هر چه که می‌گذرد بزرگتر و سنگین‌تر و عمیق‌تر می‌شود و هم از آن جهت که تلاشت برای نشکستنش سخت‌تر. ضرباتش را چپ و راست حواله‌ات می‌کند و تو را گوشه رینگ می‌کشاند و کارت را سخت و سخت‌تر می‌کند. بعد مصیبت‌هایت شروع می‌شود و یکی یکی از راه می‌رسند چیزهایی که بغضِ لعنتی‌ات را بترکاند. آهنگی که می‌شنوی، عطر آشنایی که به مشامت می‌رسد، مطلبی که در صفحه‌ی کتابی می‌خوانی و حرفی که از عزیزی می‌شنوی. تمامی هم ندارند. اما همه‌ی این بغض لعنتی به یک لحظه می‌ارزد. آن لحظه که در کنار کسی که می‌داندَت و می‌فهمد این بغض لعنتی فرو خورده‌ات را، به یکباره فرو می‌پاشی. فرو می‌پاشی و همه‌ی تلاشت برای نشکستن بغضت عبث می‌ماند. آن وقت این آغوش عزیزت است –همان که که می‌داندَت و می‌فهمدَت- که خالصانه و سخاوتمندانه به رویت گشوده می‌شود و مامنی می‌شود و گریزگاهی به وسعتی فراتر از دریا وفراتر از جنگل.

پ.ن1: برای دلتنگی‌های این روزهایم و بغض‌هایم تفالی زدم به حضرت حافظ:

خستگان را چو طلب باشد و همت نبود          گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی             آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق           تیره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او              زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن            شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست          نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه                   هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

پ.ن2: باران می‌بارد.


,
  • ابراهیم تبار