پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته

پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته
طبقه بندی موضوعی
هیچ وقت تابستان را دوست نداشتتم. از همان کودکی از تابستان متنفر بودم. حتی زمانِ مدرسه که تابستان مترادف رهایی از مدرسه –این حال به هم زن ترین جای جهان- بود. این که خورشید 14-15 ساعت مدام وسط آسمان باشد آن هم با نورِ تمام و گرمای تمام‌نشدنی غیر قابل تحمل است. گرمایش کلافه‌ام می‌کند. چسبندگی لباس و عرق کردن مدام، چندش آور است. آسفالت نرم خیابان، درخت‌هایی که از شدت گرما بی‌حالند و سبزیشان زرد است، لیوان پشت لیوان آب یخ و عطش و گرما تابستان را مزخرف می‌کند. تابستان مزخرف بوده وهست. حالا آینده‌اش را نمی‌دانم شاید خوب شد. اما از همان زمان که مامان سرِ ظهر ما را مجبور می‌کرد که بخوابیم تا گرما زده نشویم، تابستان اعصاب خرد کن بود تا حالا که در گرمای بعد از ناهار به جای خوابیدن بعدازظهر، مجبورم کار کنم اعصاب خردکن‌تر شده است.

تابستان تنها یک چیزش قابل قبول است. میوه‌های تابستان. البته نمی‌دانم به آن همه بدی می‌ارزد یا نه. اما در هر حال میوه‌های تابستان عالی‌اند. گیلاس‌ها تابستان که می‌شود رسیده و آبدار و درشت و هوس‌انگیزند. آلبالو که معرکه است. بی‌نظیر.

شاتوت که از آخرهای بهار شروع می‌شود اما نقطه‌ی اوجش اواسط تیرماه است. انگور و طالبیِ توسبز و گرمک هم هستند. هندوانه هم که تابستان‌ها به قول قدیمی‌ها خون کفتر می‌شود.

اما نه! فکرش را که می‌کنم، نمی‌ارزد. این همه رنگ وطعم و بو برایم در برابر کوتاهیِ شبهای تابستان هیچ نمی‌ارزد. برای من بهترین فصلِ سال همان پاییز است. با اعتدالی از شب و روز که سهمِ شبش کمی بیشتر است. با هوایی خنک و آفتابی که در زمان طلوع و غروب نارنجی و تنبل و کرخت است. کاش همه‌ی تقویم چهارفصل سال من پاییزی بود.

1بامداد اول تیرماه 1392

 


,
  • ابراهیم تبار
همیشه جمله‌ای بین کسانی که سنی ازشان گذشته است و سالهای دورتری را تجربه‌کرده‌اند هست که به نظر می‌رسد سیاه‌ترین روزهای زندگی مردم و ناامیدی‌شان در روزهای بعد از 28 مرداد 32 بوده است. روزهایی که به کمک دلارهای آمریکایی و پوندهای انگلیسی و رذالت عده‌ای از درباریان، زندگی مردم دستخوش عربده‌های مشتی جاهل و فاحشه و رجّاله شد. 28 مردادی که به خانه نشینی و تبعید دکتر محمد مصدق، کشته شدن دکتر حسین فاطمی و تعداد دیگری از فرزندان ایران، دستگیری و زندانی شدن تعداد زیادی از شریف‌ترین و بهترین فرزندان ایران و خاموشی صداها در سرتاسر کشور شد. اما از دل همین سیاهی‌ها و شن‌زارها، جوانه‌های سبز شد که سال‌ها بعد، به بزرگترین مفاخر معاصر ایران بدل شدند. ادیب‌ترین چهر‌ه‌ها، مبارزترین فرزندان ملت و بزرگترین امیدواری‌ها حاصل همین دوران خموده و سیاه حاصل از 28 مرداد 32 بود. امیدی که به مبارزه‌ای تبدیل شد که نتیجه‌اش انقلابی مردمی بود و سال 57 به پیروزی رسید. هرچند لاشخوران و کفتاران از همان روزهای اول بر سر این میوه‌ی نورس، نشستند و نوبرانه آن را به نیش کشیدند، اما یاد و خاطره‌ی روز کودتای 28 مرداد و سیاهی آن که به درخشان‌ترین سپیدی‌ها رسید همیشه جاودان شد و یاد آن پیرمرد احمد آبادی، دکتر محمد مصدق.

این روزها که به اطرافم و سیر وقایع چهارسال اخیر نگاه می‌کنم، همان سیاهی‌ها و همان دلمردگی‌های روزهای بعد از 28 مرداد را می‌بینیم. سیاهی زندگی مردمی که از روز 22 خرداد 88 روزگارشان سیاه شد. میر‌حسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد حصر شدند. ندا و سهراب و محسن روح الامینی وامیر جوادی‌فر وصدها تن دیگر از بهترین جوانان وطن کشته شدند. تعداد زیادی از نخبگان و فهمیده‌های مملکت در بند شدند و مردم دلمرده و دلسردبه کنج خانه‌هایشان خزیدند. مشتی جاهل و فاحشه و رجّاله بر صدر نشستند و قدر دیدن و به چپاول هستی ملت مشغول شدند. اما گوشه و کنار را دقیق‌تر که رصد می‌کنم، می‌بینم که انگار جوانه‌های کوچکی در حال روییدن است. انگار قرار است در پی این روزهای سیاهی که می‌گذرانیم، سپیده‌ای عالمتاب سر بزند. حالا شاید نه در همین روزهای نزدیک، اما سر می‌زند.

امروز 4 سال از آن روز شوم می‌گذرد. 4 سال از روزی که امیدمان را ناامید کردند و رأی‌مان را دزدیند. حالا ماییم که باید از پس این نامردمی، ابرهای تیره را به کناری بزنیم و بذر امید را در دلمان زنده نگه داریم.

و فراموش نکنیم که این امید به آینده را مدیونیم به میرحسین موسوی، مهدی کروبی، زهرا رهنورد و دیگر رفقا و عزیزان آزاده‌ی دربندمان و مدیونیم به رفقایمان که در آن روزهای گرم و تفته خونشان به خاک لبخند زد و این روزها جایشان در گوشه گوشه‌ی این مملکت خالی‌است.

این یادداشت در چهارمین سالگرد بالیدن جنبش سبزمان تقدیم می‌شود به روح بلند رفقای شهیدمان سهراب اعرابی، هاله سحابی، هدی صابر، ندا آقا سلطان، امیر جوادی‌فر، محمد کامرانی، شبنم سهرابی،مصطفی غنیان و دیگر عزیزان‌مان که جانشان را در راه سپیدی آینده‌ی ایران گذاشتند.

بیست و دوم خرداد یکهزار و سیصد و نود و دو


,,
  • ابراهیم تبار
چه دوران شگرف و شگفتی را پشت سر گذاشته‌ایم. انگار نه انگار تازه جوانانی هستیم در ابتداو حداکثر میانه‌ی سی سالگی‌مان. از دو خرداد 76 تا دو خرداد 92 راهی است پر فراز و نشیب و یکی داستان پر از آب چشم. هم قهقهه از شادی سر دادیم و هم از درد گریستیم. هم فریاد زدیم و دندان خشم بر هم فشردیم و هم مثل این روزهایمان خسته و افسرده به پیله‌هایمان خزیدیم.از آن روز گرم و شادِ خرداد تا این روز سرد و سترون بازهم خرداد راهی را طی کردیم به درازای هزار سال. این همه برای گذر تنها 16 سال حجم عظیمی از خاطرات را بر سرمان هوار و آوار می‌کند.

از روزی که خود را بر سریر و ابتدای راه تسخیر و تغییر جهان می‌دیدیم تا حالا که خسته‌تر و افسرده‌تر از آنیم که حتی یادآوری روزهای خوشمان سرحال‌مان کند. تو بگو انگار یادمان رفته که روزهای خوشی هم داشته‌ایم. پیر شده‌ایم در ابتدای جوانی.این نسل دیگر مثل سابق نخواهد شد. نسلی که خنده‌های از تهِ دلش را فراموش کردهو نسلی که ویرانی اتمی را پشتِ سر گذاشته و از آن بدتر نسلی که داغ دارد.

گرفتندمان، کشتندمان، بردندمان و حصرمان کردند. همه‌مان را نه فقط آن دو شیرمرد و آن شیرزن را. مهر بر دهانمان زدند که ببندید ما می‌دانیم صلاحتان را. می‌خواهیم به بهشت ببریمتان. سر به دار شده‌ایم و خِرخِر نفس‌هایمان چنگ به سینه‌ی هیچ دیّارالبشری نمی‌کشد. "ما به خرداد پر ازحادثه عادت داریم" مان را به خرداد پر از فاجعه ختم کردند. به خردادی با صدای آخرین نفس‌های ندا و گریه‌ی مادر سهراب و چشم‌های مهربان هاله خانم. پر از تصویر دود و اشک چشم و رنگ خون و ضرب باتوم. پر از با هم بودن تنهایی. "سر اومد زمستون" خواندیم ولی زمستان در دلهایمان خانه کرد و دلهایمان یخ زد. سردمان شد در دل این خرداد.

حالا بعد از آن انفجار و ویرانی ، جزیره‌هایی هستیم سرگردان و تک افتاده. با دست‌های یخ کرده و جدامانده.

خدا به هم بازگرداندمان.

دوم خرداد نود و دو

پ.ن.1: مثل مذهبی‌های قدیمی شده‌ام که ماه محرم و ماه رمضان رو بو می‌کشیدن و اومدنشو می‌فهمیدن. به خرداد اینجور شده‌ام.

پ.ن.2: این یادداشت قرار نبود به اینجا برسد. اما امان از تقویم برگ نخورده‌ی من که در خرداد 88 مانده است.

پ.ن.3: هیچ چیز برای من این روزها مهم‌تر از آن دعای آخر نوشته‌ام نیست. خدا به هم بازگرداندمان.

پ.ن.4: هیچ وقت یادم نمی‌آد به اندازه‌ی این روزها از آینده هراسان بوده باشم.

 

 

 

 


,,,,
  • ابراهیم تبار
"عباس" پسر حاجی بود. به سبک بیشتر پسر حاجی‌های آن موقع‌ها انقلابی بود و بچه مسجدی. اما یک چیزهایی هم داشت که به بقیه بچه مسجدی‌ها نمی‌خورد. عباس شلوار جین می‌پوشید و عاشق صدای داریوش بود. روی دیوار اتاقش کنار عکس بزرگی از امام خمینی، پوستر داریوش زده بود. پنجره‌ی اتاقش که رو به کوچه بود، همیشه باز بود و گاهی یک گلدان با یک داوودی زردِ خوشرنگ جلوی پنجره خودنمایی می‌کرد.

عباس عشق جبهه بود. عشق جنگ و دست گرفتن "ژ-3". صدای گلنگدن و درازکش و خیز سه ثانیه. در تک و تا بود که یک جوری از قدرت حاجی تو پایگاه کمک بگیرد و اعزام شود. حالا کجا و چه جوریش دیگر مهم نبود. تفنگ باشد و خشاب و گلنگدن و خاکریز.

عباس همه‌ی اینها بود. اما قبل از همه‌ی اینها خاطرخواه بود. خاطرخواه دختر لاغر و چشم و مو مشکی که پنجره‌ی اتاقش روبه‌روی اتاق عباس باز می شد. عباس خاطر دختری را می‌خواست که منتظر بازشدن پنجره‌ی اتاق عباس بود و گلدان داوودی زرد خوش‌رنگش و صدای داریوش که پر می‌کرد تمام کوچه را. "نرگس" هم پا‌به‌پای عباس خاطرخواهی می‌کرد. عاشقیت به رسم آن روزها. ساده و نجیب و بی‌صدا. اما همه‌ی اهل محل می‌دانستند که نرگس و عباس سهم هم‌اند.

دیگر دو سه سالی بود که عباس پایش به جبهه‌ها باز بود و نرگس که دل توی دلش نبود تا پنجره‌ی اتاق عباس باز شود و گلدان داوودی زدر خوش‌رنگ و صدای داریوش همه‌ی کوچه را پر کند. نرگس بال بال می‌زد تا بعد از صدای داریوش بیاید پشت پنجره و از کنار پرده‌ی اتاق قد و بالای دلبر رعنایش را دید بزند. عباس می‌رفت در دل گلوله‌ها و این نرگس بود که روز به روزش گلوله‌ای بود که قلبش را می‌شکافت تا به موعد پنجره و داودی و داریوش برسد. اما این‌بار فقط صدای داریوش نبود. صدای مادر عباس بود که به مادر نرگس می‌گفت: " عباس از این عملیات که برگردد، خدا بخواهد مزاحمتان می‌شویم برای امر خیر. عباسِ ما و نرگس شما. به غلامی قبولش کنید." و دل نرگس کنده شد و خندید و دلش پر از صدای داریوش و گل داوودی شد.

دلشوره‌های نرگس انگار تمامی نداشت. پنجره‌ی اتاق عباس باز نمی‌شد. دیگر هم باز نشد. دیگر در آن کوچه نه کسی گلدان داوودی زرد خوش‌رنگ را پشت پنجره دید و نه صدای داریوش سرتاسر کوچه را پر کرد. همه‌ی سهم نرگس دیدن پلاکاردی بود بر سر در خانه‌ی حاجی.

"عباس جان شهادتت مبارک."

حالا بیست و چند سال است که نرگس در سالگرد آن روز که شومی‌اش تمامی نداشت مهمان خانه‌ی حاجی می‌شود و دمخور غم سنگین مادر عباس. هنوز هم می‌آید،مادری دو جوانِ سالارش را پشت در می‌گذارد و یک شاخه گل داوودی زرد خوش رنگ می‌آورد. هنوز هم وقتی در ماشین تنهاست به صدای داریوش گوش می‌دهد:

"خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن/ خوشا مردن؛ خوشا از عاشقی مردن"




,,
  • ابراهیم تبار

همیشه این شوق آدم‌های دور و برم برای رسیدن بهار، برایم حسی آمیخته از ترس و تعجب به همراه داشت. ترس از این‌که این آدمها که به راحتی از 365 روز و 365 خاطره می‌گذرند، چه الزامی دارد که از تو نگذرند. تعجب از اینکه این نو شدن طبیعت، همین شکوفه زدن درخت‌ها و همین سبز شدن همه‌ چیز، همین تمام شدن همه چیز و شروع شدن جدید ترسناک است. خیلی هم ترسناک. چطور آدمها از همه‌ی این گذشتن‌ها نمی‌ترسند. همین عوض شدن تقویم، همین سررسیدهای جدید که جای پارسالی‌ها را می‌گیرند ترسناکند تا شوق انگیز. تحمل این همه هیبت و این همه ترس راحت نیست. لحظه‌ی تحویل سال، شاید محل مناسبی برای قالب تهی کردن باشد. که اگر آن "حوِّل حالنا" ها و "دعا"ها به سرانجام نرسد و حالمان دگرگون نشد و بهتر نشد، چه خاکی باید به سر بگیریم. اگر قرار است گذشتن از این سیصد و شصت و پنج روز– امسال که دیگر بدتر، سیصد و شصت و شش روز است – به حوِّل حالنا الی احسن الحال نرسد، چرا می‌خواهد تمام شود اصلاً.

اینها را گفتم که برسم به اینکه امسال من هم از سیل مشتاقان تمام شدن سالم. نه از این حیث که مشتاق رسیدن بهار باشم که بیشتر تمام شدن امسال را منتظرم. خیلی امیدی هم ندارم که سال پیشِ رو، سال بهتری باشد از امسال. اما دستِ کم این حسن را برای من دارد که این سالِ سخت، این سال بد تمام خواهد شد.

پ.ن.1: ساقیا برخیز و درده جام را/ خاک بر سر کن غم ایام را

پ.ن.2: رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم/ 365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

پ.ن.3:این روزها نمی‌دانم از گذر ایام است، از پیری است، از هواست از چیست که انقدر دل نازک شده‌ام که حتی این آهنگ هم کارم را یکسره می‌کند:

آورده خبر راوی/ کو ساغر و کو ساقی/ دوری به سر اومد / از او خبر اومد... ازاینجاهم می‌تونید دانلودش کنید.


,
  • ابراهیم تبار

"بغض" که در سینه‌ات ماندگار شود وهمراهت شود، مهیب می‌شود. هم  از آن رو که خودِ بغض هر چه که می‌گذرد بزرگتر و سنگین‌تر و عمیق‌تر می‌شود و هم از آن جهت که تلاشت برای نشکستنش سخت‌تر. ضرباتش را چپ و راست حواله‌ات می‌کند و تو را گوشه رینگ می‌کشاند و کارت را سخت و سخت‌تر می‌کند. بعد مصیبت‌هایت شروع می‌شود و یکی یکی از راه می‌رسند چیزهایی که بغضِ لعنتی‌ات را بترکاند. آهنگی که می‌شنوی، عطر آشنایی که به مشامت می‌رسد، مطلبی که در صفحه‌ی کتابی می‌خوانی و حرفی که از عزیزی می‌شنوی. تمامی هم ندارند. اما همه‌ی این بغض لعنتی به یک لحظه می‌ارزد. آن لحظه که در کنار کسی که می‌داندَت و می‌فهمد این بغض لعنتی فرو خورده‌ات را، به یکباره فرو می‌پاشی. فرو می‌پاشی و همه‌ی تلاشت برای نشکستن بغضت عبث می‌ماند. آن وقت این آغوش عزیزت است –همان که که می‌داندَت و می‌فهمدَت- که خالصانه و سخاوتمندانه به رویت گشوده می‌شود و مامنی می‌شود و گریزگاهی به وسعتی فراتر از دریا وفراتر از جنگل.

پ.ن1: برای دلتنگی‌های این روزهایم و بغض‌هایم تفالی زدم به حضرت حافظ:

خستگان را چو طلب باشد و همت نبود          گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی             آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق           تیره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او              زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن            شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست          نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه                   هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

پ.ن2: باران می‌بارد.


,
  • ابراهیم تبار

برای من پاییز پادشاه فصلهاست. حالا نه اینکه خیلی عاشق پیشه بوده باشم و رمانتیک. اما فصل محبوبم پاییز است. این دمدمه‌های آخر شهریور که می‌شود؛ که هوا زودتر گرگ و میش می‌شود ؛ رنگ غروب نارنجی‌تر و خورشید سرخ‌تر می‌شود، دل من غنج می‌زند. اصلاً پاپی‌اش که می‌شوم می‌بینم من از همان 6 مهر که به دنیا آمدم عاشق این پاییز لعنتی شدم. پاییز بوی خودش را دارد. مثل عطر سرگیجه‌آور بهار نیست. بوی برگ خشک است. بوی درخت تناور رو به زوال. بوی سکرآوری دارد. بوی مدادهای تراشیده. بوی کاغذ. بوی کتاب نو.حیف که خاطرم تلخ می‌شود از این که به یاد می‌آورم پاییز آغاز رفتن به مدرسه بود. اما پاییز یک چیز دیگر هم برای من دارد. ترانه‌ی پاییز با صدای مخملین پری زنگنه:

نگو از گل
نگو از یخ
که در پاییزم
نگاهم کن
نگاهم کن
چه دردانگیزم
با من نه گل نه آواز نه آسمان نه پرواز
گل‌مرده‌ی آوار برگم
پاییزی‌ام هم‌فصل مرگم
اگر در شب
اگر در باد
اگر در اشک میرویم
کدامین باغ
کدامین گل
من از پاییز می‌گویم
اگر مهرم
اگر خورشید
اگر هم بغض باران
همه عشقم
همه بخشش
از اینجا تا بهاران

پ.ن.1: ما بین چند نفر از دوستامون رسمی داریم که آغاز پاییز رو به هم تبریک میگیم. رسیدن پاییز پیشاپیش مبارک.

پ.ن.2: آهنگ بی‌نظیر پری زنگنه رو می‌تونید ازاینجادانلود کنید. ترانه از ایرج خان جنتی عطایی. آهنگ از شادروان استاد بابک بیات.


 


  • ابراهیم تبار

به چه چیزی دلخوشی در زندگی؟

دلت خوش است که چیزهایی را خوب می‌فهمی. می‌توانی فیلمی ببینی، در موردش حرف بزنی، تحلیلش کنی. دلت به این خوش است که کتاب می‌خوانی،عکس می‌گیری، مشق شعر و نوشتن می‌کنی. دلت خوش است مهندسی، کار می‌کنی، پول در می‌آوری. دلت به ماشین و خانه و موبایل و دو،سه هزارتا کتابت خوش است. خب، بدک نیست. اما همه‌ی اینها را یکجا بگذار در کوزه، وقتی بالا و پایین که می‌کنی سر جمع به اندازه‌ی انگشتان دو دست هم نمی‌شناسی که زنگی بزنی بهشان و قراری بگذاری. چای و قهوه‌ای باهاشان بخوری.

این تنهایی پر هیاهوی توست.

  • ابراهیم تبار
این روزها

بیشتر از هر روز راه می‌روم

قدم می‌زنم و طول سالن را هی اندازه می‌گیرم

با خودم فکر می‌کنم

چه بی‌هوا این روزها

هوای حوصله‌ام ابری می‌شود

دلتنگ می‌شوم

و با شنیدن صدای هر باد و باران

با دیدن هر آتش و دود

اشک است که به گوشه‌ی چشمم می‌دود

و سخت در تعجبم

که چه کرده است این خرداد با جانم؟

نهم خرداد یکهزار و سیصد و نود و یک

پ.ن.1: توقع زیادی از خودم دارم ولی شما توقع زیادی نداشته باشید. به دل سوخته این روزهایمان رحم کنید و بپذیرید جفنگیاتمان را.

پ.ن.2:آوخ چه کرد با ما این جان روزگار...خرداد!

پ.ن.3: احساس پیری می‌کنم این روزها. حس می‌کنم فرتوت شده‌ام...

باقی بقایتان


  • ابراهیم تبار
صفحه اولتماس با ماRSS                   قالب وبلاگ
  
پرواز بر فراز آشیانه فاخته
نوشته‌های گاه به گاه از هر آنچه می‌بینم و یا نمی‌بینم.

1-شلوغی کلافه ات کرده است. نگاهی به دور و برت می اندازی. هر کس به کار خود و احوال خودش مشغول است. پدر و مادر و برادرت کمی دورتر ایستاده اند و با نم اشکی در چشم به روبرو خیره شده اند.کمی عقب‌ترهمسرتایستاده است. سری کنار می رود و بالاخره چشمت به آن گنبد طلایی می افتد. تازه می‌فهمی معنی دگرگون کننده احوال چیست. اشکی دیدت را تار میکند...
2- فروردین 88 است.پس از یک پیاده روی طولانی در خیابانهای خلوت بهاری تهران، سوار تاکسی شده‌ای. راننده تاکسی پیرمردی است با موهای سفید و ریش تمیز تراشیده و سبیل تاب داده‌ی خوشگل. تازه سوار شده‌ای که پیرمرد ضبط ماشین را روشن میکند."این قرار عاشقانه را عدد بده..."صدای محسن نامجو در ماشین می‌پیچد. پیرمرد که از آینه ماشین حیرتت را فهمیده است خنده را ول می‌دهد و میگوید: " این بچه اگه یه کم از خل بازیاش کم کنه، کارش خوبه.شایدم چون خله کارش خوبه..."
 
3- دلم گرفته بود بدجور. تو تاکسی نشسته بودم و داشتم با اینترنت موبایلم ور میرفتم. کامنتا و پستهای یکی از یکی تلخ‌تر رفقا تو فیس بوک داشت له‌ام میکرد. یه لحظه سرم رو از موبایل بلند کردم و دیدم قطره های بارون نشسته روی شیشه ماشین و انعکاس چراغهای قرمز عقب ماشینا یکی از قشنگترین تصاویر زندگیمو خلق کرده و معجزه یعنی همین...

فروردین یکهزار و سیصد و نود ویک



  • ابراهیم تبار