ناگهان بی تاب دستهایت میشوم
بیتاب انگشتانت
که گمانم خدا در آفریدن هر چیز خوبی که هست
سرانگشتان تو را وام گرفته است
بیتاب شدم
بیتاب آن گیسوی رها
دو زلفت که گویی رهایشان کردهای
که طنابی بندازی بر گردنم
و بیاویزی مرا بر آن
بیتاب آنم که بادی بوزد در میان شال سفیدت
و عطر موهایت
پردهای بکشد بر فاصلهای که میان ماست
"چه بیتابانه میخواهمت
ای دوریت آزمون سخت تلخ زندهبگوری
چه بی تاب تو را طلب می کنم "*
* بخشی از شعر احمد شاملو
تیر ماه 90
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۹۰ ، ۱۹:۳۰