عباس عشق جبهه بود. عشق جنگ و دست گرفتن "ژ-3". صدای گلنگدن و درازکش و خیز سه ثانیه. در تک و تا بود که یک جوری از قدرت حاجی تو پایگاه کمک بگیرد و اعزام شود. حالا کجا و چه جوریش دیگر مهم نبود. تفنگ باشد و خشاب و گلنگدن و خاکریز.
عباس همهی اینها بود. اما قبل از همهی اینها خاطرخواه بود. خاطرخواه دختر لاغر و چشم و مو مشکی که پنجرهی اتاقش روبهروی اتاق عباس باز می شد. عباس خاطر دختری را میخواست که منتظر بازشدن پنجرهی اتاق عباس بود و گلدان داوودی زرد خوشرنگش و صدای داریوش که پر میکرد تمام کوچه را. "نرگس" هم پابهپای عباس خاطرخواهی میکرد. عاشقیت به رسم آن روزها. ساده و نجیب و بیصدا. اما همهی اهل محل میدانستند که نرگس و عباس سهم هماند.
دیگر دو سه سالی بود که عباس پایش به جبههها باز بود و نرگس که دل توی دلش نبود تا پنجرهی اتاق عباس باز شود و گلدان داوودی زدر خوشرنگ و صدای داریوش همهی کوچه را پر کند. نرگس بال بال میزد تا بعد از صدای داریوش بیاید پشت پنجره و از کنار پردهی اتاق قد و بالای دلبر رعنایش را دید بزند. عباس میرفت در دل گلولهها و این نرگس بود که روز به روزش گلولهای بود که قلبش را میشکافت تا به موعد پنجره و داودی و داریوش برسد. اما اینبار فقط صدای داریوش نبود. صدای مادر عباس بود که به مادر نرگس میگفت: " عباس از این عملیات که برگردد، خدا بخواهد مزاحمتان میشویم برای امر خیر. عباسِ ما و نرگس شما. به غلامی قبولش کنید." و دل نرگس کنده شد و خندید و دلش پر از صدای داریوش و گل داوودی شد.
دلشورههای نرگس انگار تمامی نداشت. پنجرهی اتاق عباس باز نمیشد. دیگر هم باز نشد. دیگر در آن کوچه نه کسی گلدان داوودی زرد خوشرنگ را پشت پنجره دید و نه صدای داریوش سرتاسر کوچه را پر کرد. همهی سهم نرگس دیدن پلاکاردی بود بر سر در خانهی حاجی.
"عباس جان شهادتت مبارک."
حالا بیست و چند سال است که نرگس در سالگرد آن روز که شومیاش تمامی نداشت مهمان خانهی حاجی میشود و دمخور غم سنگین مادر عباس. هنوز هم میآید،مادری دو جوانِ سالارش را پشت در میگذارد و یک شاخه گل داوودی زرد خوش رنگ میآورد. هنوز هم وقتی در ماشین تنهاست به صدای داریوش گوش میدهد:
"خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن/ خوشا مردن؛ خوشا از عاشقی مردن"
,,
- ۰ نظر
- ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۰