پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته

پرواز بر فراز آشیانه‌ فاخته
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

همیشه این شوق آدم‌های دور و برم برای رسیدن بهار، برایم حسی آمیخته از ترس و تعجب به همراه داشت. ترس از این‌که این آدمها که به راحتی از 365 روز و 365 خاطره می‌گذرند، چه الزامی دارد که از تو نگذرند. تعجب از اینکه این نو شدن طبیعت، همین شکوفه زدن درخت‌ها و همین سبز شدن همه‌ چیز، همین تمام شدن همه چیز و شروع شدن جدید ترسناک است. خیلی هم ترسناک. چطور آدمها از همه‌ی این گذشتن‌ها نمی‌ترسند. همین عوض شدن تقویم، همین سررسیدهای جدید که جای پارسالی‌ها را می‌گیرند ترسناکند تا شوق انگیز. تحمل این همه هیبت و این همه ترس راحت نیست. لحظه‌ی تحویل سال، شاید محل مناسبی برای قالب تهی کردن باشد. که اگر آن "حوِّل حالنا" ها و "دعا"ها به سرانجام نرسد و حالمان دگرگون نشد و بهتر نشد، چه خاکی باید به سر بگیریم. اگر قرار است گذشتن از این سیصد و شصت و پنج روز– امسال که دیگر بدتر، سیصد و شصت و شش روز است – به حوِّل حالنا الی احسن الحال نرسد، چرا می‌خواهد تمام شود اصلاً.

اینها را گفتم که برسم به اینکه امسال من هم از سیل مشتاقان تمام شدن سالم. نه از این حیث که مشتاق رسیدن بهار باشم که بیشتر تمام شدن امسال را منتظرم. خیلی امیدی هم ندارم که سال پیشِ رو، سال بهتری باشد از امسال. اما دستِ کم این حسن را برای من دارد که این سالِ سخت، این سال بد تمام خواهد شد.

پ.ن.1: ساقیا برخیز و درده جام را/ خاک بر سر کن غم ایام را

پ.ن.2: رنگ سال گذشته را دارد همه لحظه های امسالم/ 365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم

پ.ن.3:این روزها نمی‌دانم از گذر ایام است، از پیری است، از هواست از چیست که انقدر دل نازک شده‌ام که حتی این آهنگ هم کارم را یکسره می‌کند:

آورده خبر راوی/ کو ساغر و کو ساقی/ دوری به سر اومد / از او خبر اومد... ازاینجاهم می‌تونید دانلودش کنید.


,
  • ابراهیم تبار

"بغض" که در سینه‌ات ماندگار شود وهمراهت شود، مهیب می‌شود. هم  از آن رو که خودِ بغض هر چه که می‌گذرد بزرگتر و سنگین‌تر و عمیق‌تر می‌شود و هم از آن جهت که تلاشت برای نشکستنش سخت‌تر. ضرباتش را چپ و راست حواله‌ات می‌کند و تو را گوشه رینگ می‌کشاند و کارت را سخت و سخت‌تر می‌کند. بعد مصیبت‌هایت شروع می‌شود و یکی یکی از راه می‌رسند چیزهایی که بغضِ لعنتی‌ات را بترکاند. آهنگی که می‌شنوی، عطر آشنایی که به مشامت می‌رسد، مطلبی که در صفحه‌ی کتابی می‌خوانی و حرفی که از عزیزی می‌شنوی. تمامی هم ندارند. اما همه‌ی این بغض لعنتی به یک لحظه می‌ارزد. آن لحظه که در کنار کسی که می‌داندَت و می‌فهمد این بغض لعنتی فرو خورده‌ات را، به یکباره فرو می‌پاشی. فرو می‌پاشی و همه‌ی تلاشت برای نشکستن بغضت عبث می‌ماند. آن وقت این آغوش عزیزت است –همان که که می‌داندَت و می‌فهمدَت- که خالصانه و سخاوتمندانه به رویت گشوده می‌شود و مامنی می‌شود و گریزگاهی به وسعتی فراتر از دریا وفراتر از جنگل.

پ.ن1: برای دلتنگی‌های این روزهایم و بغض‌هایم تفالی زدم به حضرت حافظ:

خستگان را چو طلب باشد و همت نبود          گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی             آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود

خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق           تیره آن دل که در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ همایون طلب و سایه او              زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود

گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن            شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود

چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست          نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه                   هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

پ.ن2: باران می‌بارد.


,
  • ابراهیم تبار