1-شلوغی
کلافه ات کرده است. نگاهی به دور و برت می اندازی. هر کس به کار خود و احوال خودش
مشغول است. پدر و مادر و برادرت کمی دورتر ایستاده اند و با نم اشکی در چشم به
روبرو خیره شده اند.کمی عقبترهمسرتایستاده است. سری کنار می رود و
بالاخره چشمت به آن گنبد طلایی می افتد. تازه میفهمی معنی دگرگون کننده احوال
چیست. اشکی دیدت را تار میکند...
2- فروردین 88 است.پس
از یک پیاده روی طولانی در خیابانهای خلوت بهاری تهران، سوار تاکسی شدهای. راننده
تاکسی پیرمردی است با موهای سفید و ریش تمیز تراشیده و سبیل تاب دادهی خوشگل.
تازه سوار شدهای که پیرمرد ضبط ماشین را روشن میکند."این قرار عاشقانه را
عدد بده..."صدای محسن نامجو در ماشین میپیچد.
پیرمرد که از آینه ماشین حیرتت را فهمیده است خنده را ول میدهد و میگوید: "
این بچه اگه یه کم از خل بازیاش کم کنه، کارش خوبه.شایدم چون خله کارش خوبه..."
3- دلم گرفته بود بدجور. تو تاکسی نشسته
بودم و داشتم با اینترنت موبایلم ور میرفتم. کامنتا و پستهای یکی از یکی تلختر
رفقا تو فیس بوک داشت لهام میکرد. یه لحظه سرم رو از موبایل بلند کردم و دیدم
قطره های بارون نشسته روی شیشه ماشین و انعکاس چراغهای قرمز عقب ماشینا یکی از
قشنگترین تصاویر زندگیمو خلق کرده و معجزه یعنی همین...
فروردین یکهزار و سیصد و نود ویک
- ۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۰